من را باور کن
پسر ۱۰ساله یی که در گرمخانه زنان زندگی می کند . . .
چند روز گذشته؟ یک هفته؟ سه روز؟ زمان اهمیتی دارد؟ یک دستمال کهنه کافی است که غبار از خاطره ام پاک کند. از خاطره «حسین». پسر کوچکی که مهم نیست کی و چطور او را دیدم. واقعاً مهم نیست که کی و چطور. حسین، با آن گونه های گلرنگ و نگاهی پر از کودکی، در آن نیمه شبی که در گرمخانه زنان- کوچه مرغی های خیابان مولوی - به من مجال هم صحبتی داد، برایم شد خاطره. یادی همراه با اشک و لبخند. یادی همراه با بغضی خفته و فریادی سرگردان. یادی زنده و پرجان. مقدمه ها گاه، بی سبب زبان بازی و زبان درازی می کنند. برای حسین هیچ مقدمه یی لازم نبود. و هم هیچ موخره یی... حسین را باور کن...
-حسین جان، چند سال داری؟
۱۹ اسفند، ۱۰ساله می شم.
-شنیدم مواد مخدر مصرف می کردی. برای من تعریف می کنی؟
چهار سالم بود. مهدکودک بودم که دلم درد گرفت. به بابام تلفن کردن و گفتن بیا بچه ات مریض شده. بابا اومد منو برد خونه. گفتم بابا، دلم درد می کنه. گفت من حوصله ندارم تورو دکتر ببرم. دوتا دود تریاک بهت میدم حالت خوب می شه. نشستم و دوتا دود تریاک گرفتم. حالم خوب شد. خیلی آروم شدم. تریاک منو تسکین داد. یکی دو ماه بعد، باز هم مصرف کردم. کم کم به تریاک عادت کردم. اوایل تریاک بود. بعد، شیره مصرف کردم که عصاره تریاکه. حشیش هم می کشیدم. این طوری بود که معتاد شدم.
-مادر می دونست که معتاد شدی؟
تا شش ماه نمی دونست. بعضی وقتا شک می کرد. خودش هم معتاد بود و علائم اعتیاد رو می شناخت. از وقتی مطمئن شد که من خیلی دماغمو می خاروندم و زیاد حرف می زدم و نشئه می شدم.
- و یاد گرفته بودی که مواد رو چطور مصرف کنی؟
شیره رو می خوردم. داداشم که معتاد بود بهم یاد داد که چطوری حشیش بکشم. از بابام هم تریاک کشیدنو یاد گرفته بودم.
-الان به خاطرت مونده که اگر مصرف نمی کردی یا بعد از مصرف چه حالی داشتی؟
وقتی خمار می شدم، الان حتی دوست ندارم اسمشو بیارم، یک زجری بود. انگار توی دستگاه پرس بودم. استخونام له می شد. انگار استخونامو له می کردن و دوباره جمع می شد. وقتی مصرف می کردم خیلی به هم حال می داد. بدنم آروم می شد، پرحرفی می کردم، دوست داشتم خیلی زیاد شکلات بخورم. دروغ هم زیاد می گفتم.
-خب اون وقتی که خمار بودی اگر مثلاً یک مسابقه فوتبال می دیدی حالت خوب نمی شد؟
موقع خماری هیچ چیزی رو دوست نداشتم. توی مدرسه که دوستام بازی می کردن، من توان راه رفتن هم نداشتم. اصلاً دوستی نداشتم. سر امتحان خوابم می برد. نمره هام همه صفر و چهار و پنج بود. وقتی مصرف می کردم انرژی می گرفتم. انرژی کاذب. اما اواخر، دیگه داغون شدم. دیگه نمی تونستم راه برم. خاطرات خیلی تلخی از اعتیادم دارم با این سن و سالم.
-روزی چقدر مصرف می کردی؟
اوایل خیلی کم بود. اما آخرا دیگه زدم توی جاده خاکی. روزی یک گرم تریاک. مقدار شیره کمتر بود چون نشئگی اش زیادتر بود.
-چطور ترک کردی؟
چهار سال معتاد بودم. مامان و خواهرم برای ترک رفتن کمپ تولد دوباره. یک روز بابام منو برد کمپ. فرار کردم. دوباره منو برد و این بار موندم تا ترک کردم. مامان و خواهرم هم ترک کردن. بعد، هر سه اومدیم اینجا. گرمخونه زن ها.
-الان از پاک بودنت چه حسی داری؟
معجزه های پاک بودنمو کم کم می بینم.
-از معتاد بودن توی اون سن کم چه حسی داشتی؟
باورتون میشه الان می فهمم که اون موقع داشتم توی مرداب غرق می شدم.
-برادرت هم معتاد بود. هنوز ترک نکرده ؟
اون هنوز عاجز نشده تا برای ترک بره. معتاد باید عاجز بشه. تا وقتی که پول داره، به فکر ترک نیست. اون زمانی که گوشه خیابونا به گدایی می افته یا حتی حس گدایی رو هم از دست می ده، اون موقعی که حتی نا نداره دنبال مواد بره، اون زمانه که عاجز شده و هر کسی که دست کمک به طرفش دراز کنه، با جون و دل می ره برای ترک کردن.
-ولی تو هم عاجز نشده بودی. دوست نداشتی ترک کنی. از کمپ فرار کردی.
فرار کردم ولی دیگه کم آورده بودم.
-خودت رو، این حسین رو برای من چطور تعریف می کنی؟
من، آدم ساده یی هستم که از سنم خیلی بیشتر می دونم. بچه های هم سن من بازی می کنن و درس می خونن و مدرسه می رن. منم درس و مدرسه رو خیلی دوست دارم اما اینجا شرایط مدرسه رفتن نیست. مامانم می گه باید پرونده ام بیاد. مواد، عقده ایم کرده. وقتی اون خاطرات تلخ خماری ها و زجر های زندگیم به یادم میاد تمام تنم می لرزه.
-دوست داری از اون خاطره های تلخ برای من تعریف کنی؟
برای اینکه ازش رها بشم آره، تعریف می کنم. اون موقع بندرعباس بودیم. مدرسه که می رفتم و برمی گشتم خونه، خوب قدم نمی رسید در رو باز کنم. همسایه می اومد و برام در رو باز می کرد. هیچ وقت هیچ کس خونه نبود. مامانم که معلم بود و می رفت درس می داد، خواهرم مدرسه می رفت، بابام سر کار بود. فوراً می رفتم سر تریاک بابام که زیر فرش قایم می کرد. یک روز، توفان شن بود. از مدرسه برگشتم. همسایه نبود. نتونستم در رو باز کنم. خمار بودم. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. وقتی بیدار شدم زیر شن بودم. الان که تعریف می کنم می خوام گریه کنم. من نباید این همه زجر می کشیدم. بچه های هم سن من، دستشون توی دست پدر و مادرشون بود. یک زندگی راحت داشتن. ولی من، نه. عین یک مترسک بودم که از وقتی دست راست و چپم رو شناختم یک روز خوش ندیدم. خیلی خسته ام.
-از پدرت بدت میاد؟
نه. بابام فقط منو معتاد کرد. بابای خیلی خوبی دارم. دوستش دارم... نمی شه بگم بابای خیلی خوبیه. وقتی برای غریبه ها از بابام حرف می زنم همه از اون بدشون میاد. حقیقت هم هست. ولی من نمی تونم بگم که ازش متنفرم.
-پدرتو بخشیدی؟
آره، ولی نمی تونم باهاش زندگی کنم. هیچ وقت.
-برای اون برادرت که اعتیاد داره، برای اون چه حرفی داری ؟
دوست دارم فقط یک لحظه ببینمش و ازش بخوام که به حرفم گوش بده. بهش بگم پاک شو، ترک کن، یک زندگی دوباره رو شروع کن، یک تولد دوباره.
-حسین، بزرگ بشی چکار می کنی؟
دوست دارم دکتر بشم و به آدما کمک کنم. فوتبال رو هم خیلی دوست دارم. می خوام فوتبالیست بشم. اگه بشه.
-دوست داری چی داشته باشی؟
یک زندگی خوب. یک زندگی بدون مواد. وقتی توی کوچه می بینم مامان و باباها دست بچه شونو گرفتن و راه میرن هزار بار گریه می کنم که چرا بابای من، چرا مامان من نباید این طوری باشن؟ چرا مجبور باشم توی گرمخونه زندگی کنم و مامانم برای زن های معتاد کلفتی کنه و بهش دستور بدن فقط به خاطر یک غذای گرم و یک جایی برای خوابیدن و یک خونه برای خودش نداشته باشه؟
-ولی تو هم یک روزی مثل بقیه معتادا بودی.
می دونم. من خیلی کوچک تر از اونم که بخوام برای بزرگ ترا حرفی داشته باشم. ولی وقتی یکی از همین زن های گرمخونه چرت می زنه بهش می گم خاله، پاشو. به خودت بیا. پاک شو. ولی اینا گوش نمی دن چون من خیلی بچه ام.
-چه آرزویی داری؟
همیشه پیش مامانم باشم. هیچ وقت از مامانم جدا نشم. یک زندگی خوب داشته باشم.
-چه چیزهایی نداری؟
یک پدر خوب. محبت پدر. یک مادر خوب. مامانم خیلی خوبه. خیلی دوستش دارم. خودتون می فهمین منظورم چیه. یک زندگی عادی نه پر از درد. بقیه بچه ها درس می خونن و من نمی خونم. خیلی چیزا که اونا دارن من ندارم. زندگی اونا با من خیلی فرق داره. اونا بازی می کنن، مامانشون اسم اونا رو هر باشگاهی که دوست دارن می نویسه. ولی مامان من اینجا از یک نفر دستور می گیره و تازه، بقیه به منم دستور میدن و هر کاری میگن باید انجام بدم. بچه های مردم توی ناز و نعمتن....
-پول توجیبی می گیری ؟
پول توجیبی... دارم. همه چیز که پول نیست.
-مثل بقیه بچه ها؟
- نه... نمی گیرم.
-کتاب قصه داری؟
- نه. من هیچ کدوم از اون امکاناتی رو که بچه های دیگه دارن، که بچه های دیگه دوست دارن، ندارم.
-دوچرخه؟
دوست دارم. ندارم. کامپیوتر دوست دارم. بچه های مردم دارن. من ندارم.
- فوتبال بازی می کنی؟
اینجا بچه یی نیست که با من بازی کنه. وقتی از در اینجا می رم بیرون انقدر خجالت می کشم که سرمو می ندازم پایین و با هیچ کس حرف نمی زنم. اصلاً روم نمیشه با کسی دوست بشم. نمیشه. نمی تونم...
بنفشه سام گیس
روزنامه اعتماد